سیدیاسین و سیده یسناسیدیاسین و سیده یسنا، تا این لحظه: 19 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

برای شما مینویسم...

مهمانی بدون دغدغه

دیروز مهمان بودیم خانه ی دوست هفت سال و اندی یمان. خانه ای که میدانیم قرار است خوش بگذرد ومی گذرد.کاش همه ی مهمانی رفتنها به این سادگی بود. خانه ای که دلبر کوچکمان از سر خیابانشان فهمید که کجا میریم تا زنگ ایفون ، پله ها ،در ،خلاصه ذوقش  کامل شد ورسیدم . پسرکم که تا نام صاحبخانه را میشنود گونه هایش نه از سرمای هوا که از ذوق سرخ میشود ،به پسرم که  خوش گذشت مثل همیشه ...اینبار کمی بیشتر به خاطر بازی محبوبش . دخترکم که تا میتوانست به همه جا سرک کشید و امتحان کرد ، خورد وریخت گاهی با فرشته کوچولوی  صاحبخانه گاهی به تنهایی، هر جایی که میشد نقاشی کشید کشیدن بدون اخم و سرزنش . وقت رفتن رسید پسرکمان که قصد آم...
28 آذر 1391

یه جمعه ی خوب

مهمان داشتیم مهمانها ی همیشگی خانه مان همان هایی که پسرکم از ذوق امدنشان مهربانترمیشود  ،تحرکش صد برابر میشود ،  حرف زدنش هم که جای خود دارد . با ذوق پسرم برای امدن مهمانها دلم پر کشید برای روز های بچگیم روزهایی که اخر هفته هایش یا مهمان بودیم یا مهمان داشتیم برای پچ پچ های دخترانه که خیلی زود کمرنگ شدند برای رفت و امد هایی که الآن شاید سالی یک بار هم نباشد خوشحالم که پسرکم مزه ی این مهمانیها را میچشد هر چند که همبازی این روزها و سالهای  پیشینش دخترکی یازده ساله است وهم پای بازیهای پسرانه اش نیست ولی فداکاریش را در انتخاب بازی می پسندم ومحبتش را که می خواهدبه هر نحوی به ...
25 آذر 1391

تب روباتیک

از دو هفته ی پیش که کلاس روباتیک تو مدرسه برگزار شدتا دو روز پیش که پکیج روبات وارد خونه ی ما شد تب روباتیک تو خونه ی ما به بالای چهل درجه رسیده در حدی که میپرسم : یاسین فردا امتحان داری ؟ مامان سه شنبه ها روباتیک داریم. یاسین امتحان ضرب چند شدی ؟مامان چرا پکیج دفتر چه راهنما نداره. یاسین دفتر ریاضیت تموم شده ؟مامان یه ظرف در دار بده پیچاش گم نشه . یاسین حموم رفتی ؟ مامان اگه به اینا اب بخوره میسوزه ها . یاسین میری نون بگیری ؟ مامان کی میریم مسابقات رو باتیک . این کلمه هفت حرفی مکالمات این روزهای ماست دختر کوچولوی ما هم از هر فرصتی برای دست زدن به  این جعبه استفاده میکنه تا نکنه چیزی از چشماش دور بمونه تا الان که به...
22 آذر 1391

سی سالگی

سی سال از سالهای زندگیم گذشت....  ده سال اول نفهمیدم چجوری گذشت بچگی کردم فارغ از دنیای اطراف. ده سال دوم بی خبری محض بود به خوش گذرونی گذشت در گیر و دار داشته ها و نداشته ها. ده سال سوم سراسر اتفاق بود زندگی مشترک مادری کردن تنهایی بدون تجربه . هر چه بود گذشت خوب وبد کوله باری از حادثه، پندو اندرز ،خنده و گریه رو دوشم سنگینی میکنه سنگین  بودنش حس خوبی بهم میده . طبق معمول اکثر اخر هفته ها بارو بندیلمون رو جمع میکنیم به قصد خانه پدری همه چیز سر جای خودشه  مثل همیشه تا شب که خواهرم و دختراش هم میرسن همه چیز عادیه شام صرف میشه ظرف ها شسته  میشه....یه دفعه یه جعبه کیک بزرگ میارن ...
18 آذر 1391

بهانه های کوچک خوشبختی

چه بهانه ای قشنگتر از این که کوچولوی ١٦ ماهت به زبون خودش میگه ماما تا تا عبادو وبیش تر از صد بار در  روزر تکرار میکنه تا بشینی و تابش بدی وهر بار هم شعرش رو بخونی تا از تاب خوردن لذت ببره. چه بهانه ای قشنگتر از این که دخترکت کفشهای پاشنه دار مادرشو بپوشه و خونه ی هفتاد و پنج متری رو با صدای تق تق روی سرامیکها متر کنه . چه بهانه ای قشنگتر از این که ١٦ ماهه ی این روزهای ما مزاحم درس خوندن دادا میشه واز هر فرصتی برا  قاپیدن قلم و کاغذ از دست دادا استفاده میکنه و دنبال من میگرده تا براش هاپو بکشم . چه بهانه ای قشنگتر از این که سطل لگوی دخترکم روزی پنجاه بار خالی میشه ومن مجبور میشم جمعش  کنم تا خالی شدن دوباره ...
16 آذر 1391

کارنامه هشت سال مادری

امروز که کارنامه ی هشت سال مادریم را مرور میکنم میبینم بیش تر از اینکه من برای پسرم مادری کرده باشم پسرم با من همراهی کرده همیشه دنبال جلب رضایتم بوده حتی بعد از اشتباهاتش چه کوچیک چه بزرگ .یکم بی انصافی کردم اشتباه بزرگی در کار نیست فقط بچگیه . کاش همیشه یادم بمونه سن و سالشو .الان که مرور میکنم میبینم همراهیاش چقدر قشنگ و بجا بوده و توقعات من بی جا و از سر زور . خدایا کمی صبر بیشتر کمی حوصله بیشتر کمی مهربانی بیشتر به من ارزانی کن .
13 آذر 1391

سفارش به خدا

خدایا صدای این مادر را بشنو خدایا * مهربانم دل پر التهابم را به باران رحمتت میسپارم وقلب سوخته ام را به دستهای دعا وچشمهای بارانیم را به نسیم خنک رحمانیتت وپسرم را که تمام هستی من است به ذات مهربان تو که گفته ای از من برایش دلسوزتری
26 آبان 1391