سی سالگی
سی سال از سالهای زندگیم گذشت....
ده سال اول نفهمیدم چجوری گذشت بچگی کردم فارغ از دنیای اطراف.
ده سال دوم بی خبری محض بود به خوش گذرونی گذشت در گیر و دار داشته ها و نداشته ها.
ده سال سوم سراسر اتفاق بود زندگی مشترک مادری کردن تنهایی بدون تجربه .
هر چه بود گذشت خوب وبد کوله باری از حادثه، پندو اندرز ،خنده و گریه رو دوشم سنگینی میکنه سنگین
بودنش حس خوبی بهم میده .
طبق معمول اکثر اخر هفته ها بارو بندیلمون رو جمع میکنیم به قصد خانه پدری همه چیز سر جای خودشه
مثل همیشه تا شب که خواهرم و دختراش هم میرسن همه چیز عادیه شام صرف میشه ظرف ها شسته
میشه....یه دفعه یه جعبه کیک بزرگ میارن رو میز جلوم میزارن روش نوشته سمیه جان تولدت مبارک
دروغ نگم ده ثانیه طول کشید تا بفهمم موضوع کیک منم .
تولدی که هیچ کاغذ رنگی توش نبود، از بادکنکهای رنگی هم هیچ خبری نبود، منتظر هیچ مهمون بزک
کرده ای هم نبود، ساز و اواز هم که جای خود دارد.... بهترین و تنها ترین تولد زندگیم بودحس خوبی دارم
از اینکه میدونم عزیزانم با همه ی کج خلقیهام هنوز دوستم دارن.
فرزانه جان این محبتت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم کوله بار سی سالمو سنگین تر کرد .