برای خودم
چند روزی است که نشستم روبروی خودم و هی حرف میزنم با دلم تا شاید افکار درهم وبرهم که هراز گاهی خودشان را نشان میدهند سرو سامان بگیرند. فکر میکنم زندگیم چگونه گذشت که حالا در استانه 29 سالگی باید این همه خطا پیدا کنم. در راهم انگار همراه کبکی بودم سالیان سال سر در زیر برف ....جای خوبی بودم به سفیدی برف وروشنی اش دلخوش بودم انگار دلم حرفهای نانوشتنی زیاد دارد ولی نه نانوشتنی را بهتر است بنویسم از نانوشتنی نوشتن قدرت میخواهد زیاد ........از مثبت اندیشیم گله دارم ....باید درسهای مثبت اندیشیم رو هم مرور کنم ....یعنی چی که اگه احمق حسابت کردن وکلی کلمات نیشدار نثارت کردند هیچ نگویی و سعی کنی درکشان کنی سعی کنی نیمه پر لیوان رو ببینی این نیمه پر همیشه نشان از بلند طبعیت نیست این نشان از ترس دارد ترس از دست دادنشان ....یعنی چی که هی سعی میکنی کسی ناراحت نشود وهی سعی میکنی در پس کلمات تند که نثار خودت و فرزندت میشود باز رابطت رو حفظ کنی که چی....که نشون بدی ادم خوبی هستی میخواهم نباشی هزاران سال ....عزتت را در پس ارتباطهایت کجا جا گذاشته ای که اطرافت پراست از ادمهای پر توقع......که برای احوال پرسیهایشان هم منت می گذارند عجب حماقتی که همه ی اینها رو در کادویی به نام بزگ طبعی ....بزرگ منشی .....بهتر بودن .....واز دست ندادن تقدیم خودت کردی !!!!!و حالا که میخواهی خودت باشی همان که هستی نمیشود...نمیتوانی ...از دستت ناراحتند ...بعد از ناراحتی انها تو حالا باید هی با خودت کلنجار بری که هی فلانی بلند شو راحت درست است بلند شو خودت را بفهم برای ارامش حقیقی خودت و فرزندانت هی نگران ناراحت شدن دیگران نباش !!!!!!کاش قضاوت نبود ان هم قضاوت های.......؟؟؟؟؟؟؟