سیدیاسین و سیده یسناسیدیاسین و سیده یسنا، تا این لحظه: 19 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

برای شما مینویسم...

بهانه های کوچک خوشبختی

چه بهانه ای قشنگتر از این که کوچولوی ١٦ ماهت به زبون خودش میگه ماما تا تا عبادو وبیش تر از صد بار در  روزر تکرار میکنه تا بشینی و تابش بدی وهر بار هم شعرش رو بخونی تا از تاب خوردن لذت ببره. چه بهانه ای قشنگتر از این که دخترکت کفشهای پاشنه دار مادرشو بپوشه و خونه ی هفتاد و پنج متری رو با صدای تق تق روی سرامیکها متر کنه . چه بهانه ای قشنگتر از این که ١٦ ماهه ی این روزهای ما مزاحم درس خوندن دادا میشه واز هر فرصتی برا  قاپیدن قلم و کاغذ از دست دادا استفاده میکنه و دنبال من میگرده تا براش هاپو بکشم . چه بهانه ای قشنگتر از این که سطل لگوی دخترکم روزی پنجاه بار خالی میشه ومن مجبور میشم جمعش  کنم تا خالی شدن دوباره ...
16 آذر 1391

کارنامه هشت سال مادری

امروز که کارنامه ی هشت سال مادریم را مرور میکنم میبینم بیش تر از اینکه من برای پسرم مادری کرده باشم پسرم با من همراهی کرده همیشه دنبال جلب رضایتم بوده حتی بعد از اشتباهاتش چه کوچیک چه بزرگ .یکم بی انصافی کردم اشتباه بزرگی در کار نیست فقط بچگیه . کاش همیشه یادم بمونه سن و سالشو .الان که مرور میکنم میبینم همراهیاش چقدر قشنگ و بجا بوده و توقعات من بی جا و از سر زور . خدایا کمی صبر بیشتر کمی حوصله بیشتر کمی مهربانی بیشتر به من ارزانی کن .
13 آذر 1391

سفارش به خدا

خدایا صدای این مادر را بشنو خدایا * مهربانم دل پر التهابم را به باران رحمتت میسپارم وقلب سوخته ام را به دستهای دعا وچشمهای بارانیم را به نسیم خنک رحمانیتت وپسرم را که تمام هستی من است به ذات مهربان تو که گفته ای از من برایش دلسوزتری
26 آبان 1391

من به دستان خدا خیره شدم

صدای //   top.window.moveTo(0,0); if (document.all) { top.window.resizeTo(screen.availWidth,screen.availHeight); } else if (document.layers||document.getElementById) { if (top.window.outerHeight top.window.outerHeight = screen.availHeight; top.window.outerWidth = screen.availWidth; } }   //--> // ]]> www.pichak.net-"-"->                                           www.pichak.net-"-"-> // function GetBC(lngPos...
28 مهر 1391

میشنوین صدای پای دخترمه

طراوت تو از باران و گرمی نگاهت از خورشید است. همچون مهتاب می درخشد  لبخند بهاریت و چون دریاست ارامش و بی قراریت چه زیباست که همچون کوه  استوار بر پای خود ایستادی و مانند اهویی طنازانه دنیایم را مسحور خود کردی  فرشته وار قدم برداشتی و زندگیم با گامهایت قدم بر داشت اینده ی روشن از ان  توست در اغوش من. عزیزکم ١٢/٧/١٣٩١ ساعت ١٠:٣٠ برای همیشه در ذهن  مامانی و بابایی و دادا ثبت شد ذوق کودکانتو وقتی راه میرفتی یادمون نمیره . دلبندم سپردمت به خدای مهربون قدمهاتو محکم روی زمین خدا بزار . خدایا شکر به خاطر توانایی به خاطر عقل به خاطر فهم به خاطر احساس به  خاطر...
16 مهر 1391

چهارده ماهگی

مامانو چند تا دوست داری ؟ دخترک  من لذت را برایم این ماه تمام کرده در جواب سوالمم میگوید: ده تا با طنازی که نا خود اگاه لبخند را به لب غریبه ها نیز می اورد صدایم میکند مامانم ....مامان....بلند و شمرده وقتی جوابش را میدهم میخندد و دوباره میگوید چند بار پشت سر هم ........دخترکم کلمه ی بابا بابا را اگاهانه میگویی وقتی که  می اید برایش کلی دلبری میکنی از جلوی در به پاهایش اویزان میشوی ذوق میکنی و بوسه بارانش میکنی وبه قول خودش خستگی را از تنش بیرون میکنی از این به بعد می خواهم برایت از پدرت هم بگویم کسی که در بزرگسالی برایت  نمونه مردی است عزیز و قدرتمند با تمام خوبی ها.......... یسنا...
27 شهريور 1391

زلزله

هر بار که تلوزیون رو روشن میکنم و عکسی و مطلبی در مورد زلزله پخش میکنه تلنگری بهم میزنه و صدایی تو گوشم زنگ میزنه که حواست باشه چند شبه که موقع خواب اشک میریزم برایشان . با خودم میگویم درد مادری که کودک سه ماهه اش را از دست داده بیشتر است یا درد دختری چهار ساله که مادر و پدری ندارد .اینده هر کدامشان را تصور میکنم .............به فرزندانم نگاه میکنم وجودم پر است از غم و گاهی هم ترس . از تمام وجود برایشان دعا میکنم و از خدا میخواهم  مرا با این مصیبت ها امتحان نکند .....خدایم بشنو من ایوب نیستم ...........عبد ضعیفی هستم که با گریه دیگری میگریم وبا خنده اش میخندم ............هر چند  میدانم خدای مهربو...
26 مرداد 1391

سیزده ماهگی

دختریک سال و یک ماهه ی من وارد مرحله  جدیدی از زندگیش شده مرحله ای    که برای من چنان شگفت انگیز است که باید اعتراف کنم کار و زندگیم راَ رهاَمیکنم  وگاهی فقط نظاره گرم نظاره گر روند رشدش و کارهایش .......   دخترک یکسال و یک ماهه ی من حرفهایم را خوب میفهمد خوب نگاه میکند ودقیق  تکرار میکند .منظورش را میتواند بفهماند با بازی با صدا با گریه با اوا و گاهی با چند  کلمه که به تازگی یاد گرفته وزیاد تکرار میکند بسیاری از حرفها را تکرار میکند  البته هر وقت دلش بخواهد مثل ماما .بابا .به به .اب بد...
26 مرداد 1391

برای خودم

چند روزی است که نشستم روبروی خودم و هی حرف میزنم با دلم تا شاید افکار درهم وبرهم که هراز گاهی خودشان را نشان میدهند سرو سامان بگیرند. فکر میکنم زندگیم چگونه گذشت که حالا در استانه 29 سالگی باید این همه خطا پیدا کنم. در راهم انگار همراه کبکی بودم سالیان سال سر در زیر برف  ....جای خوبی بودم به سفیدی برف وروشنی اش دلخوش بودم انگار دلم حرفهای نانوشتنی زیاد دارد ولی نه نانوشتنی را بهتر است بنویسم از نانوشتنی نوشتن قدرت میخواهد زیاد ........از مثبت اندیشیم گله دارم ....باید درسهای مثبت اندیشیم رو هم مرور کنم ....یعنی چی که اگه احمق حسابت کردن وکلی کلمات نیشدار نثارت کردند هیچ نگویی و سعی کنی درکشان کنی سعی کنی نیمه پر لیوان رو ببینی این نیم...
20 مرداد 1391